درباره وبلاگ


به وبلاگ ما (برو بچه های مدیریت)خوش اومدین.این وبلاگ جهت بروز رسانی اطلاعات ما و تبادل نظرات ایجاد شده است.
آخرین مطالب
پيوندها


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 37
بازدید کل : 46147
تعداد مطالب : 62
تعداد نظرات : 259
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


document.write("صبح بخیر! ساعت یک صبح است و چند ساعتی تا طلوع خورشید بیشتر نمانده") if (hr ==2) document.write("ساعت دو صبح هست فکر کنم قصد آشتی با خواب را نداشته باشی !") if (hr ==3) document.write("ساعت 3 صبح است امیدوارم که مطالب ما رو درست ببینی و تو هم تو هم نخونی !") if (hr ==4) document.write("ساعت 4 صبح هست اگر برای نماز صبح بلند شدی انشا الله که قبول باشه !") if (hr ==5) document.write("ساعت پنج صبح است و این نشون می ده که تو آدم سحر خیزی هستی !") if (hr ==6) document.write("ساعت 6 صبح است و بهتره بری و صبحانه را آماده کنی !") if ((hr == 6) || (hr ==7) || (hr ==8) || (hr == 9) || (hr ==10)) document.write("صبح بخیر ! امیدوارم لحظات خوبی را در وب سایت ما بگذارنی!") if (hr ==11) document.write("سایت 11 ظهر است و کم کم داره هوا گرم می شه !") if (hr ==12) document.write("ساعت 12 ظهر است و کم کم باید بری و نهار بخوری !") if ((hr==13) || (hr==14) || (hr==15) || (hr==16)) document.write("عصر بخیر دوست عزیز ! امیدوارم که لظحات خوشی را در وب سایت ما بگذرانی") if ((hr==17) || (hr==18) || (hr==19)) document.write("کم کم داره شب می شه!") if ((hr==20) || (hr==21) || (hr==22)) document.write("شب بخیر !") if (hr==23) document.write("شب خوبی را برایت آرزو می کنم !") if (hr==0) document.write("ساعت 24 است و فکر کنم دیگه باید بری بخوابی !") document.write("
") // End -->

//Ashoora.ir|Hadith Begins

وبلاگى برای دانشجویان رشته مدیریت خدمات درمانی
دانشجویان مدیریت خدمات درمانی 90 اصفهان




به خدا خوش بین باشیم

  به خدا خوشبین باشیم

 

 



سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:, :: 14:14 ::  نويسنده : مصطفی حا جى حسینی

به خدا خوش بین باشیم

  به خدا خوشبین باشیم

 

 



سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:, :: 14:14 ::  نويسنده : مصطفی حا جى حسینی

به خدا خوش بین باشیم

  به خدا خوشبین باشیم

 

 



سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:, :: 14:14 ::  نويسنده : مصطفی حا جى حسینی

به خدا خوش بین باشیم

  به خدا خوشبین باشیم

 

 



سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:, :: 14:14 ::  نويسنده : مصطفی حا جى حسینی

به خدا خوش بین باشیم

  به خدا خوشبین باشیم

 

 



سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:, :: 14:14 ::  نويسنده : مصطفی حا جى حسینی

به خدا خوش بین باشیم

  به خدا خوشبین باشیم

 

 



سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:, :: 14:14 ::  نويسنده : مصطفی حا جى حسینی

من دعا می کنم امشب به یتیمان خدا

و به کل عالم

وبه هر عاشق تنهای خدا

وبه انسانهایی که به حق معتقدند

وبه مردان و زنان

وبه مومن - کافر

وبه بیدینهایی که به عصیان خدا متهمند

من دعامیکنم امشب

روسپیها را

بی گناهان را

زندانی را

زندانبان را

من دعامی کنم امشب روسیه را

آمریکا را

آفریقای سیاه و سرخپوستان را

من به یک طایفه وحشی در آمازون

و به یک قوم تمدن آوازه

وبه یک ماهی کوچک در دل بحر سیاه

وبه یک بوته وحشی اقاقی در دشت

وبه یک جوجه کلاغ تنها

...به همه ...من دعا خواهم کرد



سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:, :: 14:11 ::  نويسنده : مصطفی حا جى حسینی
شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 13:33 ::  نويسنده : مصطفی حا جى حسینی

 سه چیز را با احتیاط بردار : قدم، قلم، قسم؛

سه چیز را پاک نگه دار : جسم، لباس، خیال؛

سه چیز را به کار بگیر : عقل، همت، صبر؛

سه چیز را از خود دور نگهدار : افسوس، فریاد، نفرین؛

سه چیز را آلوده نکن : قلب، زبان، چشم؛

اما سه چیز را هیچ گاه فراموش نکن : خدا، مرگ، دوست ...

 

 



یک شنبه 3 دی 1391برچسب:, :: 10:41 ::  نويسنده : مصطفی حا جى حسینی

 باید بدجنس باشی..!! تا عاشقت باشن......!!

باید خیانت کنی.........!! .......... تا دیوونه ات باشن...!!

باید دروغ بگی...............!!........تا همیشه تو فکرت باشن...!!

باید هی رنگ عوض کنی......!!..............تا دوسِت داشته باشن...!!


اگه ساده ای ...!! اگه باوفایی...!! اگه یک رنگی...!!...همیشه تنهایی...!!



یک شنبه 3 دی 1391برچسب:, :: 10:39 ::  نويسنده : مصطفی حا جى حسینی



چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, :: 9:6 ::  نويسنده : مصطفی حا جى حسینی

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.

سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیردرختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.



چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, :: 9:4 ::  نويسنده : مصطفی حا جى حسینی

 به ذهنم رسید که اگه یه پستی داشته باشیم تا در هفته یه موضوع یا یه مسئله یا یه مشکل مطرح شه تا بچه ها نظرشون بدن میتونه خیلی مفید باشه پس  بیایید در تبادل نظر شرکت کنیم.....

اما موضوع بحث این هفته:

اگه  یه فرد بین دوراهی قرار گرفته باشه ؟؟؟راهی اونو بسمت خدا وراهی دیگه اونو بسمت زندگی عادی بکشونه که نتیجه ی شکست در امتحان الهییه

اولا این فرد تردید داره که که راه درست کدومه و ثانیا انتخاب راه حق براش خیلی مشکله

اگه شما بخواید کمکش کنید چیکار میکنید؟



جمعه 26 آبان 1391برچسب:, :: 7:47 ::  نويسنده : مصطفی حا جى حسینی

كارمند تازه وارد 
مردی به استخدام یك شركت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز كار خود، با كافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یك فنجان قهوه برای من بیاورید.» 
صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با كی داری حرف می ‌زنی؟» 
كارمند تازه وارد گفت: «نه» 
صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شركت هستم، احمق.» 
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با كی حرف میزنی، بیچاره.» 
مدیر اجرایی گفت: «نه» 
كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.     

اشتباه موردی
 
كارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: «معنی این چیست؟ شما 200 دلار كمتر از چیزی كه توافق كرده بودیم به من پرداخت كردید.» 
رئیس پاسخ می دهد: «خودم می‌دانم، اما ماه گذشته كه 200 دلار بیشتر به تو پرداخت كردم هیچ شكایتی نكردی.» 
كارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: «درسته، من اشتباه های موردی را می‌توانم بپذیرم اما وقتی به صورت عادت شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش كنم.»   



شنبه 20 آبان 1391برچسب:, :: 14:58 ::  نويسنده : مصطفی حا جى حسینی

 مهمان این هفته صندلی داغ ؟؟؟ راستی خودتون مشخص کنید که کی مهمون باشه؟برید سراغ اونی که از همه ساکت تر ه ....

راستی نظرتون بابت صندلی داغ حضوری چیه؟اگه موافقید بگید ترتیبشو بدیم؟ 

دیگه نوبت شماست تا نظر بدیدو ...



پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:, :: 17:12 ::  نويسنده : مصطفی حا جى حسینی

 روزي سقراط حکيم مردي را ديد که خيلي ناراحت و متآثر است. علت ناراحتي اش را پرسيد.

پاسخ داد: “در راه که مي آمدم يکي از آشنايان را ديدم.سلام کردم. جواب نداد و با بي اعتنايي و خود خواهي گذشت و رفت و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم.”
سقراط گفت: چرا رنجيدي؟
مرد با تعجب گفت: “خوب معلوم است که چنين رفتاري ناراحت کننده است.”
سقراط پرسيد: اگر درراه کسي را مي ديدي که به زمين افتاده و از درد و بيماري به خود مي پيچد آيا از دست او دلخور و رنجيده مي شدي؟
مرد گفت: “مسلم است که هرگز دلخور نمي شدم . آدم از بيمار بودن کسي دلخور نمي شود.”
سقراط پرسيد: به جاي دلخوري چه احساسي مي يافتي و چه مي کردي؟
مرد جواب داد: احساس دلسوزي و شفقت و سعي مي کردم طبيب يا دارويي به او برسانم.
سقراط گفت: همه اين کارها را به خاطر آن مي کردي که او را بيمار مي دانستي آيا انسان تنها جسمش بيمارمي شود؟ و آيا کسي که رفتارش نا درست است روانش بيمار نيست؟ اگر کسي فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدي از او ديده نمي شود؟ بيماري فکري و روان نامش غفلت است و بايد به جاي دلخوري و رنجش نسبت به کسي که بدي مي کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبيب روح و داروي جان رساند.
پس از دست هيچ کس دلخور مشو و کينه به دل مگير و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هروقت کسي بدي مي کند، در آن لحظه بيماراست.



چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, :: 6:18 ::  نويسنده : مصطفی حا جى حسینی

! سرکلاس عمومی چرت می زند و سر کلاس اختصاصی جزوه می نویسد! سیاسی نیست ولی سیاسی ها را دوست دارد. معمولا لیگ تمام کشورهای بالا را دنبال می کند! عاشق عبارت «خسته نباشید» است، البته نیم ساعت مانده به آخر کلاس! هر روز دوپرس از غذای دانشگاه را می خورد و هر روز به غذای دانشگاه بد و بیراه می گوید! جزء قشر فرهیخته جامعه محسوب می شود ولی هنوز دلیل این موضوع مشخص نشده که چرا صاحبخانه ها جان به عزرائیل می دهند ولی خانه به دانشجوی پسر نمی دهند! (فهمیدین به منم بگین) او چت می کند! خیابان متر می کند، ودر یک کلام عشق و حال می کند! همه کار می کند جز اینکه درس بخواند نسل دانشجوی ایرانی درسخوان در خطر انقراض است! از من می شنوین بی خیال دانشگاه بشین بهتره (تفریحات بهتر و کم دردسرتر هم هست)



سه شنبه 5 آبان 1391برچسب:, :: 4:51 ::  نويسنده : مصطفی حا جى حسینی

 آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟
استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند.
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"
استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"
شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"
استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما  نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است"
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"



ادامه مطلب ...


دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 21:57 ::  نويسنده : مصطفی حا جى حسینی
داستان طنز زیبا که نشان از کمال هوشمندی و ابتکار و خلاقیت و نبوغ هموطنان ایرانی بخصوص در مورد استفاده از وسایل حمل و نقل عمومی دارد،
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشا  یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.
همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا .............

نتیجه اخلاقی :

۱-هیچ وقت خودتون رو دست کم نگیرید

۲-اگه مهاجرت ایرانی ها به آمریکا ادامه یابد آمریکایی ها ور شکست میشند.شاید این بحران مالی هم به همین خاطر باشد.



چهار شنبه 14 دی 1390برچسب:, :: 14:11 ::  نويسنده : مصطفی حا جى حسینی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد